“برف ها از دل ها سپیدترند”

در پست قبلی گفتگوئی داشتم با خانم «ندا بشردوست» داستان نویس خوش فکر و صاحب یک مجموعه داستان کوتاه و چند رمان. همانطور که وعده داده بودم در این پست یکی از نوشته های داستانی وی را از مجموعه داستان “برف ها از دل ها سپیدترند” منتشر می کنیم.آناهیتا برزویی

سال ۱۳۹۰” چه می خواهید”

مرد ،کلاه بافتنی به سر دارد و “هد بند” ضخیم مشکی رنگی که روی پیشانی بسته, تا روی ابروانش پایین آمده. نوک بینی اش سرخ و لب هایش بی رنگ و سرمازده به نظر می رسید. ماهان با شلوارک “گَپ” سفیدرنک و رکابی سفید, ایستاده و تند تند اسکناس های دو هزار تومانی را می شمرد. سپس آنها را به آن مرد می دهد و او نیز با دقت می شمردشان و بعد دست در جیب شلوارش می کند و چند اسکناس دویست تومانی در می آورد و زیر لب می گوید: من پول خرد ندارم, شما دارید؟ ماهان دستش را دراز می کند و یک اسکناس دوهزار تومانی از پول هایی که حالا در دست مرد است, بیرون میکشدو به طرف من می آید: هزاری یا پونصدی داری؟

با این که مطمئن نیستم دارم یا نه, سرم را به علامت منفی تکان میدهم و او بی آنکه از مرد سرماخورده ی منتظر, یک عذر خواهی ساده به خاطر معطل کردنش بکند, به اتاقش میرود و دقیقه ای بعد با دو اسکناس هزار تومانی برمیگردد. مرد پول را می گیرد, تشکر می کند و قبل از این که کلمه خداحافظ را کامل ادا کند, ماهان یک خداحافظِ نصفه نیمه گفته و در را می بندد.
مجبور می شوم به آشپزخانه بروم و دخالت کنم, چون او دارد شش بسته غذا را به زور توی مایکروویو فرو می کند. در حالی که در فر گاز را باز می کنم میگویم:
– توی ماکرو جا نمی گیره, از توی کیسه بیرون بیارشون و بزار توی فر.
ماهان درحالی که عجولانه کیسه های خالی شده را روی میز آشپزخانه می اندازد و با دست دیگر بسته های غذا را به طرفم می گیرد, مثل همیشه مرا وادار به کاری می کند که قبلا از من نپرسیده آیا مایلم آن را انجام دهم یا نه! و من هم که حقیقتا مدت هاست درین باره “بازنده” شده ام و حوصله بحث و جدل را ندارم , مطیعانه بسته ها را از او می گیرم و درون فر می گذارم.
با خود می اندیشم اگر الان شوهرم این صحنه ها را می دید, دوباره مرا به باد ملامت می گرفت, غافل از این که من خودم هم دارم توی دل خود را سرزنش می کنم, ولی چه کنم؟ پیر و خسته شده ام, شصت ساله شده ام ولی خیلی زود تر از آنکه باید پیر و بیشتر از آنچه به نظر می رسد, خسته. صدای ماهان به خودم می آورد که کشدار و تمسخر آمیز است و بیشتر از آنی که لازم است بلند:
-مامان! کجایی؟ نیستی این جا…
می خواهم بگویم چند بار باید به تو تذکر بدهم با من درست صحبت کنی؟ و من دوست هم سن و سال تو نیستم بلکه ناسلامتی مادر تو هستم و چرا بلد نیستی حرمتت را نگه داری؟ …
ولی در عوض فقط به او نگاهی می اندازم که شاید سرزنشگر است, چون او به طرفم می آید و در حالیکه دستش را دور شانه ام حلقه کرده, رام و آرام, خودش را لوس میکند:
– الهی قربون اون چشم غره رفتنهات برم من! مامانِ دوست داشتنیِ خودم! خب اگه دوست نداری نرو, ولی هم حوصله ات سر میره, هم دوستام معذّب میشن. تازه خیلی وقته خاله جون رو ندیدی. می دونی که خیلی خوشحال میشه, اونم “مثل تو” تنهاست.
سرم از این چاپلوسی گیج می رود و فک می کنم “او هم مثل تو تنهاست”… پس ماهان هم فهمیده که او و مرجان باعث شده اند بین من و جلال فاصله بیفتد و من احساس تنهایی می کنم ولی هیچ کاری برای بهبود اوضاع نکرده اند؟!

*******

یک عمر است که به خاله ی بزرگم می گویم “خاله خانم”. با این که مفاصل زانو هایم متورم هستند و دکتر تاکید کرده تا حد امکان روی زمین ننشینم, هر بار به دیدنش می روم به حرمت سن و سالش, مدتی در کنارش روی زمین می نشینم, آخر “خاله خانم ورم مفاصل ندارد! و عاشق نشستن روی زمین کنار بساط سماور و قوری و چای اش است. به هر حال هیچ وقت نتوانسته ام نسبت به بزرگترم از یک حد مشخصی پا را فراتر بگذارم.
اما ماهان و مرجان خیلی راحت و بدون احساس خجالت اورا خاله جون صدا می‌زنند و به هیچ و جه از اینکه وقتی به قول خودشان کنار او می نشینند تا او را خوشحال کنند، پاهای شان را که ورم مفاصل “ندارد” دراز می‌کنند، معذب نمی شوند!
بارها از خودم پرسیده ام من اشتباه می کنم یا بچه هایم؟ جلال تکلیفش با این سوال روشن است، او صریحا بچه‌ها را به بی قیدی و نادانی محکوم می‌کند و معتقد است “ما” آنها را غیر مسئول و مصرف کننده!! بار آورده ایم. در نهایت هم قسمت اعظم این تقصیرات را به گردن من می اندازد. و بعد برای اینکه -همه ی این چیزها- که به تنهایی هیچ چیز، ولی در مجموع خیلی چیزها هستند، باعث به وجود آمدن بحث های طولانی و بی نتیجه بین او و بچه‌ها نشود و حرمت او سر جایش باقی بماند؛ بیشترین ساعات روز را در مشاور املاک عریض و طویلی که همه اش متعلق به خودش است و ده ها کارمند – مثل سابق خودش- زیردستش کار می‌کنند، با دوستانی که گاه به گاه به دیدارش می ایند و کار ،سپری می کند.
*****

در حالی که خودم را از آغوش ماهان دور می‌کنم، از آشپزخانه بیرون می روم و او هم به دنبالم تا اتاق نشیمن می آید. به سردی می گویم:
_ بابات تا یک ساعت دیگه میاد دنبالم، با هم میریم، اونم دلش میخواست “خاله خانوم” رو ببینه .
چهره ماهان راضی و خرسند به نظر می‌رسد، از اینکه توانسته به قول خودش حدود ساعت رفتن مرا بفهمد راضی است .بوسه ای روی گونه ام می نشاند و با زبان کودکانه ی مضحکی می گوید:
-چقد لوسی مامی خانوم! حتما باید با شوهرت بری مهمونی؟ چی کار داری بنده خدا رو! بذار به کارش برسه و دوزار دربیاره با خودم فکر می‌کنم” آن بنده خدا بخاطر این تا ساعت ۱۰ شب توی مشاور املاک میمآند که مثل من از دست شما دو نفر اینقدر ریز ریزحرص نخورد آخر او تحمل وصبوری مرا ندارد و گرنه در این سن و سال باید ساعت چهار و پنج به خانه برگردد روی مبل لم بدهد ، چایش را بنوشد و تلویزیون تماشا کند.” ماهان به طبقه بالا که چند سالی است مختص او و مرجان شده می رود و من در حالی که سرم را به پشتی مبل تکیه داده ام تلاش می کنم کمی به خودم آرامش ببخشم .اما بی اراده فکرم شروع به فعالیت می کندو به یاد مردی می افتم که دقایقی قبل به سفارش ماهان غذا آورده بود.دست کم یک و نیم برابر ماهان سن داشت و من از این که ماهان حتی حاضر نشد یک هزار تومانی را به او به عنوان انعام بدهد تعجبی نکردم چون قبلا در این باره با هم بحث کردیم و او معتقد است اگر برای هر خانه ای که غذا می برد یک هزار تومانی گیرش بیاید میلیاردر می‌شود و من در عجبم که اگر مرد زحمتکشی که در سرما و گرما با یک موتور برای مردم غذایی گرم می برد، روزی چند هزار تومان انعام بگیرد به پسر من چه ربطی دارد؟و به کجای او بر میخورد؟این در حالی است که هر دوی ما می‌دانیم درآمداین گروه چقدر ناچیزاست .

*****
من و جلال از شروع زندگی زناشویی مان تصمیم گرفتیم، با یک برنامه‌ریزی دقیق و حساب‌شده زندگی کنیم و هر دو نفر ده سال تمام از جان و دل کار کردیم. جلال با اینکه بااستعداد بود و توانایی ورود به دانشگاه را داشت، به خاطر من فداکاری کرد و قید درس خواندن را زد تا من بتوانم در کنار کارم، درس هم بخوانم. وقتی لیسانس گرفتم، موقعیت کاری مناسبم در بانک با خواسته قلبی جلال جور در می آمد که همیشه به من میگفت، که اگر کار می‌کنم، لااقل یک کار درست و حسابی باشد. اما جلال که در ابتدای ازدواج مان در یک آژانس املاک به عنوان مشاور مشغول شده بود، تمام روز کار می کرد، گاهی انقدر کفشهایش را برای تعمیر به کفاشی سر کوچه می داد که صدای اعتراض کفاش در میامد!!!
از بس در طی روز راه می رفت و حرف می‌زد، شبها که به خانه میرسید به زحمت می توانست قبل از به خواب رفتن، لقمه ای در دهانش بگذارد و من نیز در حالی که چهار سال از عمرم را هم کار می کردم و هم درس می خواندم، تلاش میکردم با بیشتر کار کردن، جبران از خودگذشتگی جلال را بکنم.
در تمام این ده سال، قیدبیشتر تفریحات و خوش گذرانیها را زدیم، زیرا وقتش را نداشتیم و هر دومعتقد بودیم قبل از اینکه پدر و مادر بشویم باید صاحب یک خانه نقلی و درآمدی در خور توجه شویم تا بتوانیم نیازهای بچه هایی که به این دنیا دعوت می‌کنیم را به بهترین شکل ممکن برآورده سازیم.

وقتی سی و هفت ساله شدم، به خود آمده و دیدم دارد برای مادر شدن دیر میشود. جلال هم با من موافق بود و ادامه تلاش و همکاری برای زندگی بهتر را به بعد از بچه دار شدن موکول کردیم. من طی سه سال دوبار مادر شدم. ماهان را بیست سال و مرجان را بیست و سه سال پیش به دنیا آوردم و با آن که در این سه سال شاغل هم بودم تمام تلاشم را کردم تا به بهترین شکل برای آنها مادری کنم
و انصافا جلال هم اندکی از حجم کارهایش را کاهش داد و از وجود بچه ها لذت می برد.ما از این بابت مسرور بودیم. چون در این باور بودیم که این دو نوگل با طراوت و شاداب در دوران بازنشستگی و پیری امان ،با انرژی جوانی و محبت، یاس را از ما دور کرده و شادمانی و امید را به ما هدیه می‌کنند. حالا دیگر با داشتن بچه ها من و جلال بیشتر و بیشتر تلاش می‌کردیم و با هر پیشرفت ،احساس موفقیت در وجودمان بیشتر ریشه می دواند…
اما تا یک جای قصه همه چیز تقریبا و حدودا آن طور که ما میخواستیم، پیش رفت . بچه ها به سرعت رشد می‌کردند و ما نیز در جایگاه خودمان در زمینه کاری و البته ارتباط زناشویی موفق پله‌های ترقی را یکی پس از دیگری طی می‌کردیم .
ولی بچه ها هرچه بزرگتر شدند نه تنها به ما نزدیکتر نشدند، بلکه دور و دورتر….

شاید این محتوا را نیز دوست داشته باشید

از صدای کوبیده شدن در، چنان یکه خوردم که خود مرجان هم کمی ،البته فقط “کمی” ناراحت می‌شود اما خیلی زود به توجیه می‌پردازد:
_ آخیش! ترسیدی مامان؟ ببخشید! همش تقصیر این ماهانه ،دیگه خوابشو ببینه که ماشینم رو بهش بدم !
توی ذهنم دوباره صدایش تکرار می شود: ماشینم!؟ این خیلی جالب است، چون به نظر می‌رسد مدتهاست مرجان طی یک قرارداد یک طرفه! اتومبیل مرا صاحب شده است.
پس از سکوت من، در حالی که کیفش را روی مبل می اندازد و خودش با کفش روی فرش‌های رنگ روشن راه می رود، با حرص و جدیت شروع به انتقاد می‌کند:

_ آبروم جلوی بچه ها رفت. اونم چند تا از بدجنسهای دانشکده.معلوم نیست چه بلایی سر ” ماشینم” آورده. صدبار بهش گفتم دست به ماشین “من” نزن! دیگه باید سوویچ رو هفت سوراخ قایم کنم!
بعد نگاهش را به من میدوزد:
_حالت خوبه مامان؟

دلم میخواهد بگویم: نه جان دلم_ نه عزیز دلم! سال هاست بغضی ته گلویم گیر کرده که دارد خفه ام میکند. دوست دارم به او بگویم حالم خیلی هم بد است . دلم گرفته و مایوس وتنهاهستم.دلم میخواهد بگویم دخترم بیا کنارم بنشین و بگذار سر بر شانه هایت بگذارم و درددل کنم. شاید.. شاید این بغض کهنه ی سنگ و سنگین بترکد و آرامم سازد. اما…
فقط به او لبخندی گرم میزنم و می گویم:
_ البته که خوبم. منتظرم پدرت بیاد ، با هم بریم مهمونی.

این “لبخندگرم” ساختگی نیست. من حقیقتا به دخترم لبخند میزنم و او را بی قید و شرط دوست دارم. چه کنم ؟ این عشق لاقید راخداوند در وجودم به ودیعت نهاده و در کنترل من نیست!
علاوه براین، مدتهاست سرگردان و حیرانم چون مرز خوب و بد را گم کرده ام!
در میان دوستانم ، عده ای موافق عقاید و رفتارهای نسل نو هستند و گروهی دیگر سرسختانه با آنها به جدل پرداخته اند.
اما من، هنوز نمیتوانم بفهمم کدام طرف ذیحق هستند؟ مطالعه انواع کتابهای آموزشی روانشناسی نوجوان وجوان و پسر و دختر از بهترین روانشناسان دنیا، گفتگو با والدینی که مانند من جوان دارند و دقت و توجه به زندگی و رفتارهای جوانان دیگر ، هیچ راهی را پیش پایم نگشود.
گاهی به خودم میگویم مگر جز این بود که خودت میخواستی رفاه کامل را برای فرزندانت فراهم و آنرا خاضعانه به آنها هدیه کنی؟!پس حالا چرا می رنجی؟ اما از جواب به خودم طفره می روم!!! از آن می گریزم!

جلال در جواب این سوال می گوید: البته که همین طور است. ولی بچه ها هم باید قدرشناس باشند و صبر کنند تا من خودم ، با صلاحدید خودم، در زمان و موقعیت مناسب آنرا به ایشان هدیه کنم. نه این که با حس مالکیت ، آنرا حق مسلم خود بدانند و حد و حدودی برای خود قایل نباشند.
گاهی با خودم فکر میکنم چون جلال در زمینه تحصیلات احساس خلأ میکند و این خلأ به خاطر این است که او وقتی برای درس خواندن نداشت و تمام سالهای جوانی را صرف کار بی وقفه کرد، حالا به شکلی ناآگاهانه نسبت به بچه ها احساس خشم دارد.
واقعیت این است که من و جلال ، حتی رفتن به یک رستوران را از خود دریغ می کردیم، چون خسته و ناتوان بودیم و کار تنها انگیزه و هدفمان بود.و جلال حالا انتظار دارد بچه ها تمام این از خودگذشتگی ها را درک کنند و با حس قدر دانی فراوان، اورا ستایش کنند.

اما من چه؟
من چرا می رنجم از اینکه مرجان برای استفاده از اتومبیلم اجازه نمی گیرد؟ یا ماهان تمام پولهایی که به او می دهم را بی حساب و کتاب و مثل ریگ خرج می کند؟
باور من در دوران مجردی حس همدلی و دلسوزی بود. سعی می کردم پولی که پدرم به من می دهد را مقتصدانه و با فکر خرج کنم که زود تمام نشود. از اینکه از حاصل دسترنجش بی هیچ منتی استفاده می کردم، در اعماق قلبم سپاسگزارش بودم. با احترام و فروتنی این سپاسگزاری را به او نشان می دادم.
ولی بچه های خودم و خیلی های دیگر این احساسات را به سخره می گیرند.
از هجده سالگی ادعای استقلال می کنند، ولی کدام استقلال؟
آنها برای نوشیدن یک لیوان آب هم به ما وابسته اند!!! قدرت اداره کردن یک روز از زندگیشان را بدون تکیه به والدین ندارند!
فقط ما حق نداریم راه و چاه نشانشان دهیم ، و از کارهایشان سوال کنیم. این معنی استقلال از نگاه فرزندانمان است!
دوستانم می گویند زمانه عوض شده. شکل و فرم جامعه امان اینطوری ست. نمی شود بر خلاف جهت آب شنا کرد.
من هم موافقم.
اما… نمی دانم چرا گاهی حس ” نادیده گرفته شدن” آزارم می دهد.
وقتی از سپری کردن تمام روزم در بانک می نالم و می گویم آرزو داشتم باخیال راحت به یک سفر خوب بروم ، ماهان و مرجان با زهرخند می گویند چرا به آرزویت جامه عمل نپوشاندی؟  چرا آن قدر به خودت سخت گرفتی؟ هنوز هم می گیری!
چطور می توانم به آنها بگویم اگر سخت نمی گرفتم امروز تو این رفاه را نداشتی!
مگر می شود منتی بر سرشان بگذارم؟ این منصفانه نیست.
زندگی برای فرزندان ما پول و ثروت و رفاه و تجمل است. آنها سعی دارند با زبان بی زبانی به ما بفهمانند تمام عمرمان سخت در اشتباه بوده ایم! پدران ما به ما آموختند که هر چه بیشتر کار کنیم موفق تر هستیم، اما فررندانمان تلاش می کنند خلاف انرا به ما ثابت کنند!
غمگنانه است، عمری برای رفاه فرزندت تلاش کنی و دست آخر به نادانی محکوم شوی!
شاید هم حق با آنها باشد! در دنیای امروز، دنیای ارتباطات واستفاده از اندیشه و نواوری وخلاقیت ، نیازی به کار خیلی زیاد نباشد. آنچه ما در جوانی می کردیم.
شاید مشکل من و جلال این است که سرعت پیشرفت دنیا در جوانی ما کند و حالا بسیار تند شده است! و ذهن ما توان وفق پیدا کردن با دنیای امروز که خیلی هم از دنیای دیروز دور نیست، را ندارد!

دوستم مرضیه همیشه می گوید برای پرورش یک آدم سه رکن تربیت خانواده، وتربیت مدرسه و آموزش کوچه و خیابان دخیلند. ما روی رکن سوم هیچ کنترلی نداریم.

در کشورهای پیشرفته بچه ها تولد هفده سالگیشان را یک جور دیگر و متفاوت با سالهای دیگر جشن می گیرند.زیرا می توانند گواهینامه رانندگی بگیرند و با نظارت یک بزرگتر رانندگی کنند. وارد کالج می شوند و استعداد واقعی خود را برای ادامه تحصیل پیدا می کنند. در یک شغل موقتی مشغول کار می شوند. آنها برای یک استقلال واقعی جشن می گیرند.رفته رفته با این استقلال حد و مرزهای محترم شمرده شده ای با والدین یا پدر یا مادر تنهامشخص می کنند. از این تغییر لذت می برند و احساس رشد و بالندگی می کنند.
اما فرزندان ما قادر به داشتن شغل و درآمد منحصر به فرد نیستند ، چون در گروه همسالان به خاطر داشتن شغلی “پست” تحقیر می شوند، وابستگی مالی به والدین ضد ارزش نیست.
مرضیه همیشه به من می گوید سخت نگیرم می گوید باید بپذیرم همه چیز تحت کنترل من نیست، و ناچارم برخی معضلات را پذیرفته و نادیده بگیرم.
البته که من هم دارم همین کار را می کنم، اما گاهی دوست دارم بر فراز آرزوهای مدفونم، کمی غصه بخورم! من همیشه دوست داشتم خانواده ی گرم و مهربانی را به وجودآوریم که دور هم باشیم و ازین بابت همه امان لذت ببریم. صدای قهقهه و خنده و حتی همدلی هایمان رشک برانگیز باشد. اما نشد..
حالا، دخترم داردبه خاطر اینکه ماهان دوستانش را دعوت کرده از من بازخواست می کند، تهدید می کنداگر امتحان فردایش را خراب کند ، من مقصرم که پسرم را درست بار نیاورده ام !
و من… و من که از نگاه “او” خونسرد و متکبر نشسته و سرم را به عقب تکیه داده ام! دارم می اندیشم که: “چه خوب بود اگر می شد…….”

برف ها از دل ها سپیدترند
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

− 3 = 1