طعم گیلاس و شعری از شفیعی کدکنی
بهار بود که می گفت :
من همین جا بودم …
در خواب آن گلدان
که گاهی
با ترانه ی آفتاب
پلک می زند .
اسفند هم به هفتم رسید . روزها بی درنگ می گذرند . ثانیه های پر شتاب به گذشته ای دست نیافتنی بدل می شوند و ما شاید هنوز مفهوم زمان حال ابدی را نیافته باشیم .
شعر
شعری از دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی را تقدیمتان می کنم . در این شعر به زیبایی موقعیتی غامض در قالب تمثیلی ساده بیان شده است .
رودخانه را فریب می دهد که می روم
ولی نمی رود
سال ها و سال هاست .
رودخانه بارها
رنگ خون گرفته در سپیده دم
سبزی خزه
همچنان بر آبها رهاست
می نماید این که می روم ، ولی نمی رود
همچنان به جاست .
رودخانه صخره را ربود و برد
لیک سبزی خزه
می نماید این که می روم ، ولی نمی رود
ایستاده مثل اژدهاست.
رودخانه را فریب می دهد
سال ها و سال ها و سال هاست .
موسیقی نواحی مختلف فلات ایران پیوندی تاریخی و دیرین با یکدیگر دارند . از این جمله باید به موسیقی تاجیکی اشاره کرد . موسیقی تاجیکی را هم میتوان در چهارچوب خراسان کهن گنجانید که در طی تاریخ،به ویژه از دوران مغول به بعد جدایی هایی میانشان صورت گرفته است. این قطعه ای است بی کلام از آلبوم قشلاق
پیانو: خاصیت_عالم_اوا
دایره: کیوان_پهلوان
کوته نوشت
در این بخش چند کوته نوشت با قالب های مختلف تقدیم خواهم کرد . اولی نمایشنامه ی بسیار کوتاه است .
مریم: لعنتی چرا اومدی؟ پیف! بازم خر خوری؟
وحید: اومدم جشن طلاق همسر سابقم … من فکرم بازه!
مریم: گم شو تا جیغ نزدم!
وحید: کثافت! جشن طلاق واسه چی؟
مریم: مرتیکه گیر داد که باید جشن طلاق بگیری …
وحید: خوشت اومد که قبول کردی
مریم: می گه اینطوری تنفرت رو باور می کنم!
وحید: یه هفته نشده می اندازمش رو تخت مرده شور خونه!
مریم: نگاه هاش اذیتم می کنه!
وحید: باید تاریخ عقد رو معلوم کنه!
مریم: شمردی تا حالا چند بار طلاقم دادی و عقدم کردی؟
وحید: پنج نفر رو کشتم … با این یکی می شه شیش تا!
مریم: این بدبخت رو ولش کن!
وحید: این قانون کسب و کارمونه!
مریم: بکش کرکره رو دیگه!
وحید: شایدم از این بابا خوشت اومده!
وحید: مهم اینه که آرسنیک بالاخره وارد بدنش می شه!
چشمان مهتاب هنوز بی حس بودند. شب غلیظ تر از همیشه بود به سمت پنجره رفت، آن را باز کرد تا شاید هم نامش و یا ستاره را در آسمان پیدا کند. اما شب چقدر تاریک بود. وقتی می خواست کلید لامپ را پیدا کند، میز را انداخت. مادر سراسیمه به اتاق آمد.
– مامان برق رفته؟
– نه عزیزم … لامپ که …
ادامه ی حرفش را خورد. مهتاب نشست. انگشت روی باند پیچی چشمانش کشید.
– پس عمل جواب نداد؟
چقدر سکوت اتاق تاریک بود. چیزی در عمق چشمان مهتاب هنوز می سوخت. انگار اسیدی را که آن ناشناس پاشیده بود، هنوز از چشمانش بیرون نیاورده بودند.
پیرمرد کمی جابجا شد. سروان دیگر انعکاس چهره ی پیرمرد را در شیشه ندید. شتابان برخاست و به طرف دیوار پشت سرش خیز برداشت و لگد محکمی به دیوار کوبید. آجرها همراه جسد دختر جوان فرو ریختند.