داستان پونه | قسمت چهارم | فصل نهم از داستان تعاملی پنج ریشتر تهران

حمید عشقی ، ندا بشر دوست | داستان پونه| قسمت چهارم| خلاصه ی قسمتهای قبل: پونه دختر دکتر ارغوان که از ناحیه ی پا دچار نقص عضو است و نیاز به درمان در خارج از کشور دارد در روز زلزله پنج ریشتری تهران به محل کار پدر و مادر رفته است که زمین لرزه همه چیز را به هم می ریزد….

داستان پونه | قسمت چهارم | فصل نهم از داستان تعاملی پنج ریشتر تهران

حمید عشقی ، ندا بشر دوست

مادر با لباس سبز جراحی ، به این سو آن سو می دود .از نظم و انضباط قبل ،در بیمارستان ، خبری نیست .
همه دارند می دوند !بی دلیل و با دلیل !بسته های دوازده تایی بتادین باز می شوند و در آنی تمام می شوند . کف راهرو آکنده از رگه های بتادین است .
مادر با یک جعبه دستکش جراحی به پونه نزدیک می شود، رنگ صورتش پریده و لرزش نامحسوسی در صدایش حس می شود :

– پونه ،دخترکم، اینو بگیر و حواست باشه هر کسی یک نفر و پانسمان کرد و خواست بره سراغ نفر بعدی، فوراً بهش دستکش جدید بدی .

صدایش که پر از استرس و تنش است را بالا میبرد :

– فهمیدی؟ (و در مقابل پونه ای که نه فقط چشم ها بلکه تمام وجودش سوال است، لبخندی ساختگی میزند و ادامه می دهد) برای اینکه بیماری های خونی خطرناک از یکی به بقیه منتقل نشه، میفهمی که؟ هپاتیت و اچ آی وی …(و دوباره داد می زند)  :
– فهمیدی ؟
پونه چسبیده به مادر حرکت می کند .پرستار جوانی سرگرم پانسمان سر و بخشی از صورت و گردن یک دختر بچه است .دختر بچه کف زمین نشسته و با فریاد گریه می کند .
پونه با کم رویی یک جفت دستکش به طرف پرستار می گیرد :

-مامانم گفت هرمریض رو با دستکش نو پانسمان کنید .
پرستار با جدیت سری تکان می دهد و با سر به جیب روپوش سفیدی که خاکی و خونی شده، اشاره می کند.
دستکشها توی جیب می روند، نه یک جفت، بلکه چندین جفت.
پدر دست پونه را گرفت و سعی کرد او را به اتاق دیگری منتقل کند. پونه بدون آنکه دلیل این کار پدر را بفهمد گفت:
من می خوام کنار شما باشم.
پدر درب اتاق تجهیزات پزشکی را باز کرد هم زمان صدای ناله ای بلند به گوش رسید.

– دخترم لطفا اینجا بمون. هروقت دیدی فریادهای این خانوم شدید تر شد؛ مادرتو خبر کن. در اتاق اتاق تجهیزات پزشکی زن بارداری که پونه در هنگام زلزله دیده بود؛ در اینجا و روی زمین بستری شده بود.

پدر رفت….

دردهای زایمان شدت گرفت ….

مادر بزرگ چشمکی به پونه زد و گفت:

– فکر کنم من و تو باید اینکارو بکنیم .ما زمان نداریم .بچه داره متولد میشه .زن فریادی کشید .پونه ترسید .مادر بزرگ بر روی دوپا نشست تا همقد پونه شود و گفت:

– بهت که گفتم من قبلا قابله بودم .اصلاً نترس .من اینجام .حالا برو از توی اون قفسه ها ملحفه بیار .آب گرم هم میخوایم .

بچه؛ دختری اخم آلود اما تپل بود .وقتی زن زائو پسرش را بغل کرد؛ پونه مشغول جمع کردن ملحفه ها و بردن آنها به قسمت ضد عفونی بود .در تمام مدت زایمان؛ زن با بی اعتمادی و ترس به پونه نگاه می کرد اما راهنمایی های مادربزرگ؛ کامل و دقیق بود .کل زایمان یک ربع هم نشد اما پونه احساس کرد به اندازه ده سال بزرگتر شده است .وقتی بند ناف را برید؛ میهمان تازه وارد را در یک ملحفه چند لا تا شده قرار داد و سرانجام وقتی جفت را با دستکش یکبار مصرف توی یه کیسه زباله زرد رنگ قرار داد؛ نوبت به مادر رسید .پونه پتو و ملحفه دیگری پهن کرد .مادر به سختی روی ملحفه تمیز خوابید .زن زائو با اطمینان بیشتری به پونه نگاه می کرد.

– میخوای اسمشو چی بزاری؟

-باران! منو پدرش این اسمو خیلی دوست داشتیم .تو اینکارا رو کجا یاد گرفتی؟

– تا حالا انجام نداده بودم .

مادر بزرگ گفت:

-ما باید بریم دنبال مادرت.
پونه به زن گفت:

-الان با خانوم دکتر برای معاینه ات میام….

زن سری تکان داد…
وقتی پونه و مادر بزرگ در به در و اتاق به اتاق دنبال مادر پونه می گشتند؛ یک دفعه مادربزرگ در سالن انتظار بیمارستان به طرفی که چند نفر ایستاده بودند؛ حرکت کرد .اونجا چند نفر ایستاده و مشغول تماشای دیگران بودند .مادربزرگ با آنها سلام علیکی کرد .سه زن و دو مرد و یک دختر بچه .پونه تنها خبرنگار را در میان آنان شناخت .مرد دیگر کت و شلواری سورمه ای بر تن داشت و یکی از زنها تاجی از گلهای آبی بر سر و دیگری لبخندی ملیح و لپ های سرخ داشت .عجیب ترین اونها دختر بچه بود .او لباس تولد تنش بود .ابتدا زن لپ گلی نزدیک شد و گفت :

می شه به فرهاد بگی شایسته گفت نگران نباش .به زودی دوباره همدیگرو می بینیم.

– فقط همین؟..

زن لپ گلی سرش را با لبخندی دیگر به نشانه تایید تکان داد .
خبرنگار نگاهی به پونه کرد و از مادربزرگش پرسید :

– مگه اون ما رو می بینه؟ بله اون ما رو میبینه اما همه فکر میکنن توهم داره و حتی الان تحت نظر روانپزشکه.

خبرنگار خم شد و به پونه گفت :ما دوباره همدیگه رو دیدیم…

– حالا نوبت منه از شما سوال بپرسم…

-هرچی میخوای بپرس …

– زندگی چطوریه؟؟!

-زندگی هیچ وقت اونطوری که فکر می کنی پیش نمی ره اما همیشه اونطوری که فکرشم نمی کنی پیش می ره این عجیب ترین بخش اونه

– من از اون طرف می ترسم .خیلی می ترسم…

در این هنگام پونه دستی را بر روی شانه خود احساس کرد و هر چهار نفر به سرعت دور شدند. زن و مرد دست دختر بچه را گرفتند و مانند نور یک فانوس در افقی تاریک رفته رفته کم رنگ تر شدند . پونه برگشت .پدر با نگرانی او را نگاه می کرد….

– پونه با کی داشتی صحبت می کردی؟! حالت خوبه؟!

با مادربزرگ بودم. با پنج نفری که هم مال اینجا بودن و هم نبودن ….ولی تو باعث شدی همشون فرار کنن …من اونا رو دیدم ….آخه پدر چرا باور نمی کنی ….اونا واقعی هستن ….این مائیم که….

پدر دست پونه را گرفت و محکم تکان داد:

-پونه تورو خدا ….تو این شرایط ….نه ….نمی بینی ما تو چه وضعیتی هستیم….

– چرا شما هیچ وقت منو باور نکردین ….ها چرا؟؟..پونه شروع به گریه کرد و سعی کرد با مشت هایش پدرش را که قصد داشت او را کنترل کند؛ بزند .پدرش در ابتدا تلاش کرد او را کنترل کند اما…..

ادامه دارد…..

داستان تعاملی پنج ریشتر تهران - پونه
حمید عشقی
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

6 + 3 =