بهروز | داستان تعاملی پنج ریشتر تهران |فصل هشتم| قسمت اول

بهروز نام هشتمین فصل از داستان تعاملی پنج ریشتر تهران است. این داستان به قلم نوید فرخی نوشته شده و در دو قسمت تقدیمتان می شود.

بهروز – قسمت اول

نوید فرخی

حتی باران هم نتوانسته بود باعث شود که مردم کنجکاوانه در محل اعدام جمع نشوند .مرد سیاه پوش کاغذی در دست گرفت و مشغول خواندن شد :

-آقای بهروز کریمی به موجب این حکم، شما محکوم به مرگ با طناب دار در ملأ عام هستید .دادگاه رأی به قصاص در محل وقوع جرم داده و حکم صادره در این روز اجرا خواهد شد .

چشمان محکوم از وحشت گشاد می شود. مردانی که صورت هاشان با ماسک سیاه پوشیده شده در انتظار پایان قرائت حکم بودند. در واقع بهروز کریمی تا همین اواخر مطمئن بود در دادگاه تجدید نظر تبرئه خواهد شد، اما حالا دیگر ظاهراً به معجزه ای نیاز است تا بتواند جان سالم به در ببرد. آخر او قاتل نبود!تنها اشتباهش این بود که در زمان نامناسب در مکان نامناسب حضور پیدا کرده بود.

حکم را به دست زندانی می دهند. برگه را در دست چهار انگشتی خود می گیرد .سالها قبل و زمانی که قصاب بود؛ انگشتش را زیر ساطور گذاشته بود. سعی می کند حکم را بخواند اما نمی تواند. یکی از مردان سیاه پوش به همکارانش نگاه می کند. بعد از چند لحظه زندانی را بلند می کنند و به محل اجرای حکم می برند. جمعیتی آنجا انتظارش را می کشد. بیشتر آنها با تنفر نگاهش می کنند. همه مطمئن اند قاتل اوست .

-آقای کریمی اگر حرف آخری برای گفتن دارید بفرمایید.

بهروز برای لحظه ای به فکرفرو می رود .به طناب دار نگاه می کند. حرف آخرش چه اهمیتی دارد وقتی تا چند لحظه دیگر یک جسد بی جان خواهد بود. گذشته را مرور می کند. شاید بهتر بود هیچ وقت در آن شب لعنتی پا در خیابان نمی گذاشت؛ وقتی داشت برای خودش پیاده راه می رفت و تصور می کرد مشکلات پیش پا افتاده اش بزرگترین مصائب جهان اند؛ از فاصله دور چیزی شبیه به شبح به سمتش آمد. کمی ترسید اما باید بیشتر می ترسید. شبح فوراً نزدیک شد، رفتارش عجیب بود.قبل از اینکه بهروز فکر کند این شبح که حالا با نزدیکتر شدن شکل و شمایل انسان پیدا کرده بود، خودش را به او رساند. شبح رفتار عجیبی داشت ، و مستقیماً خودش را در آغوش بهروز انداخت. کمی آن سو تر مردی دیگر همانند شبح پا به فرار گذاشت. هنوز نفهمیده بود چه شده که پلیس گشت خودش را رساند و بهروز را با جسدی در بغلش پیدا کرد. در پهلوی چپ آن مرد حفره ای وجود داشت که از آن جوی خون روان بود. هر چه بهروز توجیه آورد کسی گوشش بدهکار نبود .درخیابانی به آن خلوتی، و در آن دیر وقت شب شاهدی هم پیدا نمی شد.

بهروز تصمیم می گیرد سکوت نکند . گلویش را صاف می کند، حس می کند چیزی قلنبه در گلویش گیر کرده و دارد خفه می شود .مطمئن نیست بتواند شمرده حرفش را بزند. نفس عمیقی می کشد و شروع می کند:

– قبلا هم گفتم بی گناهم. اتفاقی که الان داره می افته عدالت نیست .دادگاه و هیئت منصفه به اعدام یک آدم بی گناه رأی داده اند .توی زندگیم هیچ خلافی نکردم .امیدوارم هر کس در این حکم دخیل بوده بدونه در حالی باعث اعدامم شده که قاتل اون بیرونه و امیدوارم با عذاب وجدان این بی عدالتی هیچ وقت سرش رو راحت روی بالش نگذاره…

ادامه دارد…

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

74 − 73 =